۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

روایت آزادی از زبان طوطیان شکرشکن


دوستان با توجه به داستان طوطی و بازرگان، تحلیلی زیبا از دیدگاه "روایت گری" از خانم عبدی را در ادامه درج می نمایم.        
 روایت شناسی به تعبیری شکل نظام مندی از ساختگرایی است که در عالم همه چیز را به صورت روایت می بیند.  " گریماس " ؛ روایت شناس معروف  می گوید : " روایت محدود به ادبیات نیست . " او معتقد است که ساختار یک داستان در واقع یک لانگ (ساختارهای و قوانین  زبان که به صورت دانش انتزاعی در ذهن   وجود دارد) است که هر کدام از گفتارهای ما ارتباطی با آن برقرار می کند . ما در جهان تفاوت ها و تقابل ها را تشخیص می دهیم و بر اساس این تفاوت ها و تقابل ها به عالم معنا می دهیم . به عنوان مثال ، بین مفاهیم عشق و نفرت تقابل وجود دارد ، اما بین گردو وفندق رابطه ی نفی  وجود دارد ونه تقابل . یعنی گردو فندق نیست و اگر یک شی ء گردو باشد دیگر وجود فندق منتفی است اما نبود عشق به معنی نفرت نیست . از نظر گریماس ، دو منطق بر حاکم است : تقابل و تفاوت . یعنی مفاهیم در عالم یا در رابطه ی نفی قرار دارند یا در رابطه ی تقابل . در رابطه ی نفی یک سو ، سویی دیگر را نفی می کند و هر دو نمی توانند درست یا غلط باشند ولی در مورد تقابل چنین نیست . دو جفت شکل نفی و تقابل شکل دهنده ی جهان ما و روایت های ما هستند. بر این اساس گریماس مربعی می سازد که در آن مسیر دائما حرکتی اتفاق می افتد. گریماس مثال سیندرلا را می زند : 
                                            ثروتمند ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  فقیر 
                                            نه فقیرــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نه ثروت
                               
  سیندرلا اول ( فقیر) است ، ولی بعد ( نه فقیر ) می شود و بعد از یافتن شاهزاده ثروتمند می شود. یعنی حرکت روایت از فقر آغاز می شود و به نه فقیر می رسد و در پایان به ثروت می رسد.
( برای تکمیل اطلاعات در این زمینه می توانید به کتاب نظریه های روایت ، نوشته ی والاس مارتین ، ترجمه ی محمد شهبا مراجعه کنید). بر این اساس نگاهی داریم به داستان " طوطی و بازرگان " از منظر نقد ساختگرا با رویکرد روایت شناسی.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

طوطی جان در فراق هندوستان جانان - حکایت آدمی و اصالت انسانی دلداری و دلدادگی

داستان بازرگان و طوطی مثنوی معنوی مولانا، حکایتی است از شکوه ها و ناله ها در قفس روزگار، آنگاه که طوطیی خوش الحان وشکرریز به فغان بر می آید از کنج تنهایی و بسته بودن بال و پر پرواز، و ناله سر می دهد از دوری یاران و دیار دلداران و پیام می فرستد به آن دیار دور و چاره رهایی می جوید از آنان که در سرزمین آزادی پر گشوده اند و به طرب مشغولند...
این چنین باشد وفای دوستان
من در این حبس و شما در بوستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار


بازرگان پیام طوطی را به یاران آن دیار می رساند و یکی از طوطیان از شنیدن این پیام در دم جان می دهد... بازرگان پشیمان و افسوس کنان از رساندن پیام، باز می گردد و ماجرا را به طوطی خود باز گو می کند.آنگاه طوطی هم می لرزد و  بی هوش می افتد و بازرگان پشیمان و برسرزنان در قفس را می گشاید.


ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ که ارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم

 ناگهان طوطی بال می گشاید و آزاد و رها به پرواز در می آید... واین پایان اسارت و اندوه و هجران است.

آری، قصه طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

داستان بیست و دوم : طوطی و بازرگان، قسمت سوم

دوستان و یاران

داستان طوطی و بازرگان را بدانجا رسانیدیم که بازرگان پس از بازگش از سفر ماجرای مردن آن طوطی در هند را برای طوطی اش تعریف نمود که ناگاه طوطی خود نیز افتاد و مرد و بار دیگر مرد بازرگان را گریه و شیون فرا گرفت.

در این هفته ادامه و قسمت پایانی این داستان را خواهیم داشت که می توانید از اینجا دانلود بفرمائید.





چون شنید آن مرغ کان طوطى چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین

پس از این قسمت مولانا به زیبائی فضای داستان را به شکلی روایتگرانه به سمت ناله و فغان مرد بازرگان می برد که چگونه از نبود طوطی خود در رنج است

اى دریغا مرغ خوش آواز من
اى دریغا همدم و همراز من
اى دریغا مرغ خوش الحان من
راح روح و روضه رضوان من
اى دریغا مرغ که ارزان یافتم
زود روى از روى او بر تافتم

پس از این مولانا سخنان خود را در باب رمز گشائی عناصر داستان آغاز نموده و مطرح می نماید
طوطیى کاید ز وحى آواز
او پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطى نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
مى برد شادیت را، تو شاد از او
مى پذیرى ظلم را, چون داد از او
اى که جان از بهر تن میسوختى
سوختى جان را و تن افروختى
اى دریغا اى دریغا اى دریغ
کانچنان ماهى نهان شد زیر میغ
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش، جز دیدار من
خوش نشین اى قافیه اندیش من
قافیه ى دولت تویى در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشى از آن
صوت چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بى این هر سه با تو دم زنم
مى شود صیاد، مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بى دلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدى اش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میدهد تو گوش باش
اى حیات عاشقان در مردگى
دل نیابى جز که در دل بردگى
غرق عشقى ام, که غرق است اندر
این عشق هاى اولین و آخرین

سپاسگزارم
خمش



۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

علی اکبرخان فراهانی

ردیف موسیقی ایرانی که امروزه به تلاش مردانی نظیر استاد حسن کسایی در معرفی آن به حهان در میراث فرهنگی جهان به ثبت رسیده یادگاری است از پیچ و خم های دشوار تاریخ بیرحم سرزمین ما دوش بر دوش و سینه به سینه گذرانیده شده است.در این میان مردمانی بودند که همه وجودشان را پیشکش این میراث نمودند و لاجرم نامشان با ردیف موسیقی در هم پیچیده شد. 



۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

جلسه ای دیگر به پایان رسید

دوستان

جلسه ای دیگر به پایان رسید، جلسه ای با حضور گرم شما و نغمات دلنشین ساز ها و خروش و جوشش متین دف و صدای دلنشین دوستان، که نوشتان باد.

نماهنگ زیر را تقدیم می کنیم به شما دوستان


سپاس گزارم
شاد و پیروز باشید


۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سفر

دوستان

به مناسبت جلسه ی امشب قطعه ای بداهه در دستگاه شور که چندی پیش نواخته شده است، تقدیم شما می گردد


سپاس گزارم
شاد و پیروز باشید
خمش

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

داستان بیست و دوم : طوطی و بازرگان، قسمت دوم


دوستان و یاران

داستان طوطی و بازرگان بدانجا رسید، که بازرگان پیغام طوطی در قفس خویش را به طوطیان آزاد هندوستان رسانید


یاد آرید اى مهان زین مرغ زار
یک صبوحى در میان مرغزار
یک قدح مى نوش کن بر یاد من
گر همى خواهى که بدهى داد من
یا به یاد این فتاده ى خاك بیز
چون که خوردى جرعه اى بر خاك ریز


آری، سپس ناگه یکی از طوطیان افتاد و بمرد.

طوطیى ز آن طوطیان لرزید و پس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس


بازرگان که نادم و پشیمان گشته بود از سفر باز گشت و قصه را برای طوطی خود بازگو کرد اما... مابقی داستان را در جلسه ی شنبه شب دنبال خواهیم کرد.

بیت های کلیدی را در این قسمت مرور کردیم از جمله:

نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم این جور را کمتر کند
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
اي عجب من عاشق این هر دو ضد
و الله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این نه بلبل این نهنگ آتشى است
جمله ناخوش هاي عشق او را خوشى است

و در جائی دیگر

این زبان چون سنگ و هم آهنوش است
و آنچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روى نقل و گه از روى لاف
ز آنکه تاریک است و هر سو پنبه زار
در میان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومى که چشمان دوختند
وز سخنها عالمى را سوختند
گر سخن خواهى که گویى چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مٌشتَهاى زیرکان
هست حلوا آرزوى کودکان
هر که صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود

متن شعر را می توانید از اینجا دانلود بفرمایید. به امید دیدار شما دوستان.

سپاسگزارم
شاد و پیروز باشید
خمش



۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

یاد باد آن روزگاران یاد باد


در دوران لیسانس، بنده در کانون موسیقی دانشگاه عضویت داشتم و مشغول به فعالیت بودم که یکی از آنها همکاری در برگزاری کارگاه موسیقی، با حضور آقایان علیزاده و کلهر بود که اولین دوره ی آن در دانشگاه سراسری تهران، که بنده مشغول به تحصیل در آن بودم برگزار گشت. در این کارگاه سه روزه آقایان علیزاده و کلهر حضور یافتند و نکات شایانی را مطرح نمودند.


بنده هم این فرصت را داشتم که در آن فرایند همکاری هایی را انجام دهم. اما همیشه از این بابت پشیمان بودم که چرا هیچ قطعه ی تصویری از آن را در دست ندارم، که ناگاه در یوتیوب یک قسمت کوتاه، که توسط دوستان ضبط شده است را یافتم که بنده را به آن دوران و خاطرات شیرینش برد. دقیقا به یاد دارم که آقای علیزاده در جلوی سن، گوشه ی راست سالن نشسته بودند و ساز می نواختند.

این کارگاه در سالن (مفتح) دانشکده ی هنرها زیبا دانشگاه تهران، برگزار شد. در این قطعه که مشاهده می کنید به یاد دارم که دانشجویان از آقای علیزاده در مورد اجرای بداهه سوالاتی پرسیده بودند که ایشان در همانجا قطعه ای بداهه را اجرا نمودند و البته بسیار زیبا و دلنشین هم اجرا شد.

از شما هم دعوت می کنم که آن را مشاهده نمایید.


سپاس گزارم
شاد و پیروز باشید
خمش

نهنگ عشق

درود بر شما دوستان و یاران

چو کشتیّم در اندازد
 میان قُلزُم پرخون







به دنبال فرصتی می گشتم که بحثی را در باب غزل زیبایی از مولانا در کار بنمایم. ابتدا غزل را با اجرای دلنواز آن توسط شهرام ناظری بشنوید.







مطالبی که در ادامه می آید برگرفته از نوشته های آقای بدیع الزمان فروزانفر و آقای قمشه ای است. 

با این بیت از حافظ این مبحث را آغاز می نمایم که می گوید

آسمان بار امانت نتوانست کشید
 قرعه فال به نام من دیوانه زدند

گویند که این بیت به آیه ی 72 در سوره ی احزاب نیز اشاره دارد که آمده :

          همانا که ما آن امانت را بر آسمان و زمین و کوهها عرضه داشتیم؛ 
           آنان بترسیدند و از تحمل آن تن زدند.
           ولی انسان آن بار بردوش گرفت،
           که او براستی بسیار جاهل و ستمکار بود   (احزاب- 72).
 در اینکه بار امانت چیست و چرا آسمان و زمین از تحمل آن شانه خالی کردند و چگونه است که انسان ((ظلوم و جهول)) توانایی قبول آن را داشت سخن بسیار گفته اند.  عرفا و به ویژه مولانا امانت را عشق می داند که انسان جاهل و بی خبر از این آتش سوزنده آن را پذیرفت و خودرا به هزاران سختی و بلا در افکنده . در واقع در این میان، این آدمی است که پذیرفته تا مسئولیت تولید اندیشه و معنا را بر عهده بگیرد و همچنین اوست که پذیرفته در این کائنات خود را محور قرار دهد اما غافل از هزاران مصیبت و مشکل هم بوده است.


چنانچه که یک گربه با آرامش غذایش را می خورد و حال من انسان با هزاران موضوع درگیر و در بند هستم. چنانکه در در دیوان شمس به این بی خبری از مشکلات راه و نهنگ عشق که همۀ دریای هستی را فرو می بلعد به زبان رمز اشاره کرده است:



چه دانستم که این سودا
مرا زینسان کند مجنون!
  دلم را دوزخی سازد
 دو چشمم را کند جیحون!
چه دانستم که سیلابی
 مرا ناگاه برباید،
چو کشتیّم در اندازد
 میان قُلزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی 
که تخته، تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد 
ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر 
خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان 
شود بی آب چون هامون
چه دانم من دگر چون شد
که چون غرق است در بی‌چون
چو این تبدیل‌ها آمد
نه هامون ماند و نه دریا


می توان گفت این شعر زیبا به نوعی همان معنای غزل  ژرف و آغازین حفظ را دارد که می گوید




الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها


و کار به جایی می رسد که می گوید


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها


شاید به نوعی حافظ از زبان آن دریانوردی می گوید که در آن قلزم پر خون مولانا اوفتاده و چنین می گوید که ای وای...


سپاسگزارم
شاد و پیروز باشید
خمش





۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

معنای عشق

نماهنگ زیر به مناسبت جلسه ی امروز به شما دوستان تقدیم می گردد.


سپاس گزارم
شاد و پیروز باشید

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

بداهه ای در افشاری

قطعه ی زیر بداهه ایست در افشاری که چندی پیش نواخته شده و در اختیار دوستان قرار می گیرد. قطعه ی اصلی از سه قسمت تشکیل شده که قسمت های بعدی نیز بزودی در اینجا قرار خواهند گرفت.

قسمت اول



قسمت دوم



سپاسگزارم
شاد و پیروز باشید
خمش

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

داستان بیست و یکم : طوطی و بازرگان


دوستان و یاران

از آنجا که در جمعمان دوستان و یاران جدیدی حضور دارند بسیار نیکوست که داستانی از داستان های کلیدی مثنوی را که در آن سمبل های مهم و اساسی توسط مولانا مطرح گشته است، بار دیگر در جلسه ی این هفته خوانده و مورد تحلیل و رمز گشائی قرار گرفته شود.
از سویی تکرار این داستان های چند لایه بی شک موجب باز گشایی لایه هایی دیگر شده و همچنین باعث افزایش قدرهای مشترک می گردد.


زانکه جنسیت عجایب جاذبى است
 جاذبش جنس است هر جا طالبى است


بدینسان داستان "طوطی و بازرگان" زین میانه انتخاب گشته و مورد بررسی قرار خواهد گرفت. از آنجا که این داستان، داستانی است بلند احتمالا در سه جلسه ارائه می گردد. بسیار نیکو و زیبنده است که دوستان قدیمی تر و دوستان جدید چنانچه نظریاتی در باب این داستان ژرف دارند در روز جلسه آن را بیان نمایند.

متن شعر را می توانید از اینجا دانلود بفرمایید.


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

گذری بر داستان بیستم :‌ مرد دباغی


دوستانی که از ابتدای جلسات با ما همراه بودند به خوبی از سمبلیک بودن داستان های مثنوی آگاهی دارند و این که بارها مولانا تاکید می کند که دانه ی معنی را بگیرید نه ظرف آن را. از طرف دیگر تا به امروز در اشعار مختلف چند مفهوم مشخص را بار ها و بار ها دیده ایم. انسان در بند یکی از شخصیت هایی است که در تمامی داستان ها به نوعی مشاهده می شود و در هر داستان ویژگی از اسارت وی مطرح می شود. اما در کل اسارت این انسان در یک مفهوم به نام هویت فکری خلاصه می شود. من انسان امروزی اثیر هویت فکری می باشم که ساخته و پرداخته ی ذهن و توهم ذهنی من بوده و خود را محدود و در بند آن می کنم. رنگ عشق از روزگارم رخت بسته و جای آن را به یکنواختی و کرختی داده است و موجب گشته که من از اصالت انسانی خویش دور گردم. در ادامه می خواهم شرحی کوتاه بر داستان جلسه ی گذشته بنویسم. لازم به ذکر است که هدف بنده تفسیر شعر نمی باشد که بنده در آن مقام نمی باشم. لذا صرفا لایه ی رویی داستان را در اینجا مطرح می کنم و کمی شرح می دهیم، چراکه بحث های مربوطه در جلسات انجام شده و دوستان بهتر از بنده ی حقیر مطلع می باشند، لذا دوستان جدید در برخورد با این شعر امیدوارم که فراموش نکنند

دانه ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

و البته بدانبم که این داستان ها خود حقیقت نقد حال ماست.

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

بستام یا بسطام؟؟؟


دوستان فرصتی پیش آمد که  بنویسیم! این بار بحث بر این است که از لحاض املایی نوشتار بستام صحیح است و یا بسطام؟ البته می دانیم که :

دانه ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

هدف ما هم بررسی و پیچیدن به کاسه نیست و اگر کمی صبر بنمایید متوجه می شوید که این مسئله یکی از معناهای وجودی گروه ما و شما است. بنده حقیر متخصص واژه شناسی نمی باشم اما تا آنجا که اطلاعات شخصی و پرس و جوی ها متعدد نشان می دهد یکی از بهترین روش های واژه شناسی، تحقیق در ریشه ی تاریخی واژه می باشد. البته مشخص است که سن واژه، می بایست کفاف آن بحث تاریخی را بدهد که در غیر این صورت روش های دیگری مطرح می گردد.

بنابراین بنده هم از منظر تاریخ وارد داستان می شوم تا این مسئله روشن گردد و سعی خود را خواهیم کرد که تا حد امکان این مقاله یک مقاله ی تحلیلی به نظر بیاید. در گزاره ی اول نشان می دهیم که از منظر تاریخی لغت بستام به همین شکل "ت" به ماقبل اسلام برگشته و واژه ای است کاملا پارسی. سپس در گزاره ی دوم با استفاده از نتیجه ی گزاره ی اول نشان می دهیم که "بسطام" واژه ی پارسی تغییر یافته از بستام می باشد که صحیح نیست. در انتها با اشاره به مطلبی دیگر این مبحث را به پایان می رسانیم.

لازم به ذکر این مطلب است که، بنده به هیج وجه به دنبال یک رویکرد نژاد پرستانه و یا تاختن به فرهنگ عربی نبوده و نیستم که بسیار امری است اشتباه. بخش بزرگی از اقوام داخل ایران و جنوب ایران با گویش و زبان پارسی-عربی صحبت می کنند که در نوع خود زیبا هم می باشد. اما آنچه که لازم به بیان است تخریب نکردن واژه های پارسی است! و نه فقط صرفا با زبان عربی که با هر زبان و فرهنگی دیگر، می بایست از این فرایند جلوگیری نمود. برای تاکید بیشتر هدف بنده، وسواس استفاده از لغات فارسی نمی باشد که در همین یک جمله ی بنده لغات عربی فراوانی را می بینید.


پس از حمله ی اعراب به ایران و پس از ورود دین اسلام به حوزه های مختلف اجتماعی، فرهنگی و علمی ایران و به ویژه دوران طلایی دانشمندانی چون رازی ،ابن سینا و خوارزمی و همچنین شهرا  و فیلسوفان بزرگ ما همچون بایزید بستامی، سهروردی و ... طبیعی می باشد که زبان عربی به میزانی قابل توجه در زبان پارسی تاثیر گزار بوده است. به ویژه که کتب آنها نیز بعضا به زبان عربی نوشته شده است. به عنوان مثال کتاب بسیار مشهور خوارزمی، "الجبر والمقابله" به زبان عربی نگاشته شده است. لذا طبیعی است که زبان و به قطع فرهنگ ما تاثیراتی زیادی را ار فرهنگ عرب گرفته و باالعکس فرهنگ غنی ایرانی تاثیراتی بسزا عمیق تر در جریان فرهنگی بر کشور های اطراف ایجا نموده است.


با ذکر این مقدمه به مبحث اصلی این مقاله می پردازیم.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

سخنرانی دکتر نهضت فرنودی در دانشگاه سیدنی استرالیا بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولد مولانا جلال الدین بلخی

حتما شما دوستان با دکتر فرنودی آشنا هستید. به هر حال قبل از آنکه وارد بحث اصلی شویم به نظرم خالی ار لطف نمی باشد که چند سطری در باب ایشان بنگارم. دکتر فرنودی پس از دریافت لیسانس روانشناسی از ایران برای ادامه ی تحصیل به آمریکا رفته و فوق لیسانس و دکتری خود را از آنجا دریافت نموده است. زندگی نامه ی ایشان مملو از فرآیندهای متعددی در زمینه ی فعالیت های اجتماعی، روانشناسی و انسان شناسی داشته است.هم اکنون ایشان در دانشگاه UCLA نیز مشغول به تدریس می باشند. مسلما دوستان برنامه های ایشان را درتلویزیون به خاطر می آورند.

اما آنچه به مبحث ما مرتبط می شود آن است که ایشان به شکلی تحلیلی و از دیدگاه انسان شناسی و روانشناسی و بسیار مسلط به مثنوی معنوی نگاه نموده و تحقیق نموده اند و همچنین سخنان و مطالب پر مغز و مدللی را ایراد و نگاشته اند. متنی که در پیش رو داریم، ترجمه متن سخنرانی دکتر نهضت فرنودی در دانشگاه سیدنی استرالیا بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولد مولانا جلال الدین بلخی، است.

از آنجا که در جلسات ما رویکرد انسان شناسی و روانشناسی مثنوی معنوی جایگاه ویژهای دارد، لذا اکیدا توصیه می کنم آن را خوانده تا بر آنچه که بسیار نزدیک به برداشت جاری در جلسات ما از مثنوی معنوی بیشتر وافق گردیم. بسیار عالی است که سمبل ها و نماد هائی که در داستان های گذشته با آنها آشنا گشتیم را در هنگام خواندن این سخنرانی به خاطر بیاورید. به خصوص نقش کودکان در داستان های مثنوی معنوی.

دقت کنید که کودک نسخه ی روشن و پاک آدمی است که مولانا تصویر می نماید ولی به قول دکتر فرنودی، این ارتباط کودک با "نیستی" ناخودآگاهانه بوده و در طول زندگی روز به روز از کیفیت آن کم گشته و آدمی را اسیر هزار و یک بند و توهم فکری می نماید و اینجاست که عشق می تواند بار دیگر آدمی را کز نیستان بوده به همان "نیستی" باز گرداند اما اینبار خودآگاهامه و در تحت کنترل.

دوستان اکیدا توصیه می نمایم این مقاله را خوانده و در مورد آن تاملی بنمائید. لطفا بر روی ادامه مطلب کلیک بنمائید. لازم به ذکر است بخش هائی که با رنگ قرمز و همچنین bold مشخص شده اند از مقاله ی اصلی نبوده و صرفا تاکید بنده است.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

داستان بیستم : قصهء آن دباغی که در بازار عطاران از بوي عطر و مشک بیهوش و رنجور شد

مثنوی خوانی، جلسه ی این هفته به گمانم فضای دستگاه سه گاه را دارد. آز آن رو شعر هفته شعر زیبائی از سایه انتخاب گشته که  استاد شجریان با صدای جلیل و روحبخش خویش، در برنامه ی گل های تازه 107 آن را اجرا نموده است.

متن شعر این هفته را می توانید از اینجا دانلود بفرمائید. در مورد شعر سخنی نیست در حال، که بحث در مورد آن را به بعد جلسه موکول می نمائیم. اما سخنانی چند در باب دستگاه سه گاه خالی از لطف نخواهد بود.

ابتدا برای آنکه مایه ی سه گاه را بگیریم، قطعه ی اجرا شده در گل های تازه 107 را می شنویم.


در پایان یک سفر هستید که در آن غم و اندوه و سوز و آه، حریف و همراه شما بوده است، اما . . .

گاهنامه بستام تا بلخ شمارگان اول

دوستان گاهنامه گروه، شامل مقالات موجود در وبلاگ می باشد که می توانید دانلود بنمائید و در زمان مقتضی آن را مطالعه بفرمائید. نظرات دوستان برای ارتقاء کیفیت آن به دیده ی منت بوده و خواستار آنیم.

از دوستانی که علاقه مند به نوشتن مقالات و یا مشارکت در امور تهیه گاهنامه و مدیریت مطالب،  می باشند، پیشاپیش به آنان خیر مقدم می گوئیم.

برای دانلود گاهنامه بر روی عکس زیر کلیک بنمائید.



شاد و پیروز باشید

خوش آمدید، سوال های معلق

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل ...
برای در یافت کامل قطعه اینجا را کلیک بنمائید.



خمش

انسان از جنس خود هرلحظه جهان را می آفریند


بزرگان دانش و اندیشه "از خلاف آمد عادت ،کسب جمعیت کردند". یعنی در پژوهیدن و یافتن پاسخ به پرسشهای بنیادین، پا را از چهارچوبهای متعارف و رایج بیرون نهادند و از راه های نرفته ونشنیده  الهام مند شدند.  امروزه میگویند پاسخ را بیرون از جعبه می بایست جست. از  آقای دکتر سروش خواندم که در جایگاه جمع آوری و مشاهده، هر چیزی و هر جوری و از هر کجا شایسته است و  در بند هیچگونه مرز و باید و نبایدی نیست. برتراند راسل میگوید تنها راه یافتن نا دانسته ها از سرچشمۀ الهام است. سپس هردو میگویند در جایگاه داوری است که قالبها و چهارچوب ها پیش کشیده میشوند. کم و زیادی نقل سخن از نویسنده است.
رازگشائی از نیروی کشش اجرام و یا نسبیت جهان که عدم استقلال زمان و مکان از ماده را بازگو میکند و نیز اصل عدم قطعیت و نیز روند فرگشت و تکامل داروین دست آورد اندیشه های سرکش و سنت شکن و بی باکانه و نا مقید بوده است.

بی گمان بایزید تیفور پیر بستام یکی از بلندترین نمونه از این دست ، دست کم در تاریخ جغرافی اسلامی در باره انسان شناسی و اصالت انسان بوده است. مولانا استاد بلخ توسط شمس تبریزی از نفس بایزید بستامی و فیض او  اینهمه گستردگی یافت.


اکتشافاتی از این دست، جهان شمول و توضیح دهندۀ بسیاری از دگرگونیها میشود. خود نظریه، در محور ومرکز جا میگیرد و پیرامون آن نتایج گونه به گون گسترده میشود و بر اندازۀ داده ها و اطلاعات روز به روز  افزوده میشود.

این چنین میپنداریم که اندیشۀ محوری انسان-ریشه ای بایزید توسط مولانا شرح و گسترش یافته، و مولانا در مثنوی و شمس پشت بر همین یک پشتگاه دارد و از اینجا ما باید سخن او را برهمین پایه دریابیم و تفسیر بکنیم. مولانا در جایگاه آموزگاری، از داستانها و  متون دیگر و نظریه های قدما و حتی اساطیر و  ضرب المثلها و هر چیز دیگر خواه واقع و یا غیر واقعی به عنوان ابزار و ظرف برای بازگوئی معنی و مقصود خود استفاده میکند.



 لذا کار خواننده گاه بسیار دشوار میشود. جوری که بعضی مولانا را پیرو مشرب افلاطون دانسته گاه او را مسلمان و اشعری مسلک و گاه صوفی و گاه گرایش به شیعه و خلاصه هرکس چیزهائی در او یافته که خیال کرده در سلک و هم راه اوست. واقعا هم به غیر از قشریون که پوکند بقیه فرقه ها و اندیشه مداران گوناگون هیچگاه نفی او را نکرده و از مشرب او آب مینوشند. اینک میدانیم که مولانا تنها بایزید مذهب یعنی انسان پرست بوده است و نه چیزهای دیگر. و به جز از نی از کس و جای دیگر نمیشنیده است.  بشنو از نی .....

تا پیش از نیوتون پرسش این بود چرا اجسام خود بخود به سوی زمین میروند. یونانیان نظریه تجانس را پیش میکشیدند که اشیاء به سوی همجنس خود میروند. این نظریه از همان نخست همان اندازه که با کنشهائی تایید میشد بهمان اندازه هم ابطال میشد و در واقع دو چیز که به سوی هم میرفتند سپس همجنس تلقی میشدند.

اینهمه پرگوئی برای این است که ابیاتی از مثنوی را دریابیم که ظاهرا برنظریه گرایش جنس به همجنس استوار است. آنجا که کودکی با دیدن کودک دیگر از پرتگاه ناودان برمیگردد و  یا گاهیکه که جالینوس چون دیوانه ای به او چشمک میزند پس چنان میابد که از جنس جنون در او هم چیزی باید باشد. جای دیگر میگوید پیامبران از جنس بشر میباشند تا همجنسی آنها بتواند پیوند بین او و مردم را بسازد.  در جای دیگر همگردی زاغ و لکلک را به علت همجنسی در لنگی نشان میکند. نیز گفته است، از باد بهار تن مپوشانید تا همجنس بهار شوید. اینک سخن ما این است که در هیچکدام ازینها چشم مولانا به نظریه کشش همجنسها نیست. او پی معنی دیگریست که از این مثالها و نمونه ها تنها برای آموزش و نرم کردن ذهن سود میبرد. آنچه میخواهد بگوید یک ویژه گی انسان شناسانه و نهادینه و اصیل انسانی است که انسان بالا رونده و در گسترش یافتگی پیوسته میباشد و آفرینندۀ جهان معانی و تلاشگر افزایندگی وپر کردن گنج بی پایان درونمایه است و از اینجاست که با آمیزش و تعلیم و تجربه و پزوهش با اجناس معانی و حقایق آنها را از جنس خود کرده تا به درون میکشد و در خویشتن خویش حل مینماید. خشت معنا بر روی خشت وجود معنوی خود مینهد و تا ثریا بالا میرود.  اب حیوان بخورد و نوشش باشد. حیوان یعنی حیات و زندگی و همان جنس انسانیت.  نوشش باد یعنی گوارا یعنی همجنس بودن و شدن. انسان آفریننده و بر طبیعت چیره وچیستی آنرا دگرگون و از جنس خود میکند.  انسان از هستی و چیستی خود و جنس خود جهان را هر لحظه می آفریند.

باری بلافاصله پس از فرمان تن مپوشانید از باد بهار میگوید :


بستامی

ستون روانشناسی : قدر مشترک

اشعار مولانا گنجینه ای از آموزه های انسانی است. به نحوی که می توان مکتب مولانا را مجموعه ای از مکاتب فلسفی، عرفانی، روانشناسی،علوم تربیتی و علوم اجتماعی دانست.

از منظر روانشناسی، اشعار مولانا حاوی نکات ارزشمندی است که بسیاری از آنها در مکاتب نوین روانشناسی مورد اشاره قرار گرفته و کاربرد عملی دارد. امروزه در تعریف و تشخیص بسیاری از  بیماری های روانی و ناهنجاری های اجتماعی، مبانی مورد استفاده قرار می گیرد که هفت قرن پیش، در آثار مولانا به آنها اشاره شده است.

مکتب مولانا یک مکتب انسانگرا ست. به این معنی که انسان در مرکز توجه قرار دارد، این انسان است که معنی خلق می کند و در جهت رشد وخودشکوفایی اصالت انسانی گام برمی دارد و هرگاه که از خودشکوفایی باز ماند،درمانده و پریشان خاطر می شود. این دیدگاه بسیار نزیک به دیدگاه مکتب روانشناسی انسانگرا ( مکتب کارل راجرز) است و می توان گفت که اصول این مکتب همان چیزی است که مولانا در اشعار ش به آن پرداخته است. از دیدگاه مولانا و راجرز انسان خودشکوفا کسی است که از یک «زندگی خوب» برخوردار است. زندگی خوب از نظر این دو صرفا یک زندگی خوشبخت و سعادتمند و در عین حال ایستا نیست بلکه زندگی خوب یک زندگی شخص‌محور، هستی‌دار، آزاد، پویا، مهیج، خلاق و همواره در تغییر است که ایستگاه ندارد بلکه در هر لحظه جاری است و براساس تجربه فرد از رویدادها استوار است. انسان خودشکوفا در تمام لحظات زندگی آماده تجربه تازگی‌هاست.

علاوه بر این مکتب که محوراصلی بینش مولاناست، مبانی سایر مکاتب روانشناسی فردی و اجتماعی نیز در آثار مولانا به چشم می خورد که فراخور حال و  مرتبط با اشعاری که هر جلسه خوانده می شود، سعی خواهد شد به صورت مختصر به آنها پرداخته شود.

در اشعاری که در جلسه گذشته مورد بررسی قرار گرفت، بحث گرایش آدمی به افراد با ویژگیهای مشترک مطرح شد و اینکه افراد با کسانی قرین و همنشین می شوند که خلق و خوی نزدیک بهم دارند و در ادامه مولانا انسان را به این نکته آگاه می کند که هرکس خلق و خوی همنشینان خود را می گیرد و همنشینی با بدی را چون خزان، ویران کننده  و همنشینی با نیکی را چون باد بهاری می داند که حتی اگر سختی و سردی در آن باشد، آنرا جانفزا و روحبخش می داند.

این بحث مولانا، با مبانی روانشناسی رفتاری ارتباط دارد. در این مکتب که بنیان گذار آن  روانشناسی بنام شارکو است،اصول یادگیری  رفتار بر اساس تقلید و تلقین  را مطرح می کند و بر این نکته تاکید دارد که تکرار در انجام یک عمل یا ارتباط مداوم با افراد در محیط اجتماعی منجر به نفوذ نگرش ها و نهادینه شدن رفتار بر اساس ویژگی های آن محیط می شود. از این روست که در درمان برخی بیماری های روانی، مشارکت در گروه و حضور در جمع افرادی از جنس خود که هدف مشترک درمانی یا رشد فردی را دارند توصیه می شود.

در این روش، حضور در جمع گروه موجب می شود که با تمرین و تکرار مستمر نگرش یارفتار سازنده، به تدریج عادت های رفتاری غلط و یا نگرش های غیر منطقی و آسیب زا جای خود را به رفتار سالم و نگرش مثبت و شکوفا کننده دهد که انسان را از پریشانی و دل مردگی برهاند و به رشد و کمال برساند.


همنشینی و مباشرت با افرادی که به خودشکوفایی رسیده و به نکویی آراسته شده اند از بهترین راهکارها جهت تغییر نگرش های غیرمنطقی و رفتارهای ناسازگاراست.
ساغر

شيرزني خوش صدا و گشاده دست

شيرزني خوش صدا و گشاده دست
1284 - 1338 خورشيدي


قمر در کودکي پدر و مادرش را از دست داد و با مادر بزرگ خود زندگي مي کرد. نزديکي با مادربزرگ که خواننده اشعار مذهبي بود نخستين انگيزهً رغبت او به خواندن شد. ابتدا نزد يک معلم گمنام و همچنان ناشناخته، به فراگيري آواز پرداخت و پس از آن با مرتضي ني داود آشنائـي پيدا کرد. راهيابي به محضر اين استاد از يک سو قمر را با رديف موسيقي ملي آشنا کرد و از سوي ديگر راهش را براي کسب تجربيات بعدي از استادان ديگر هموار ساخت. مرتضي ني داود درباره نخستين برخود خود با قمر چينين مي گويد که: " ... اولين بار که قمر را ديدم سنش خيلي کم بود. در حدود هفده يا هجده سال داشت. اين ديدار در محفلي پيش آمد که من هم به آن دعوت شده بودم. يکي از حاضران ساز مي زد ولي من هيچ از طرز نواختنش خوشم نيامد. اما همين که قمر شروع به خواندن کرد به واقعيت عجيبي پي بردم. صداي اين خانم جوان به قدري نيرومند و رسا بود که نمي شد باور کرد ... " همين آشنائي نخستين بود که پس از دو سال پاي قمر را به کلاس ني داود باز کرد. کار پيشرفت قمر در مدتي کوتاه به آنجا رسيد که کمپاني " هيزماسترزويس " به خاطر ضبط صداي او دستگاه صفحه پر کني به تهران آورد. بعد از آن کمپاني "پوليفون" هم آمد و کمپاني هاي ديگر و به قول ني داود، قمر اين همه اهميت پيدا کرده بود.
قمرالملوک وزيري پس از شيدا و عارف در موسيقي نوين ايران رخ نمود ولي بي ترديد نقشي دشوارتر و دليرانه تر از آن دو ايفا کرده است؛ زيرا اگر مردي که به موسيقي مي پرداخت گرفتار طعن و لعن مي شد ولي مجازات زن موسيقي پرداز " سنگسار شدن " بود. زن برده در پرده بود، پرده اي به ضخامت قرن ها. قمر به هنگام نخستين کنسرت خود که در آن " بي حجاب " ظاهر شده بود، سر و کارش به نظميه افتاد. اين ماجرا اگر چه براي او خوشايند نبود، ولي بهرحال سر و صدايي کرد که در نهايت به سود موسيقي و جامعه زنان بود... ". او نخستين زني بود که بعد از قرةالعين بدون حجاب در جمع مردان ظاهر شد. و مي گفت: 

مرمرا هيچ گنه نيست به جز آن که زنم
زين گناه است که تا زنده ام اندرکفنم

قمر نخستين کنسرت خود را در سال 1303 برگزار کرد. روز بعد کلا نتري از او تعهد گرفت که بي حجاب کنسرت ندهد. گشايش راديو به سال 1319 بزرگترين تکيه گاه قمر و هنرمندان همزمان او بود. مردم توانستند در سطحي گسترده تر با او رابطه برقرار سازند. رابطه اي که به زودي به پيوندي ناگسستني تبديل شد. ديگر همهً گوش ها تشنه صداي مخملي قمر شده بود. قمر ديگر به اوج شهرت رسيده بود و بزرگان شعر و ادب و موسيقي براي ديدارش و بهره گيري از صداي يکتايش سرودست مي شکستند.. تيمورتاش وزير دربار عاشق دلخستهً او بود، عارف قزويني شيفته و مجذوب او شده بود و ايرج ميرزا با وجود خوبرويان ديگرش دل در گرو عشق قمر داشت. 

قمر نيز مانند عارف درويش بود. از گردآوري زر و سيم پرهيز مي کرد و به اصطلاح اهل فن گردآوري، از (عقل معاش) بي بهره بود. درآمدهاي بزرگ و هداياي گران را به دست نيامده از دست مي داد. اندرزهاي مشفقانهً دوستان نيز در او مؤثر نيفتاد و حتي در هنگام تنگدستي نيز گشاده دستي را از دست نمي نهاد.. قمرالملوک وزيري در سالهاي آخر عمر در اتاقي که فرش نداشت زندگي مي کرد. به شدت بيمار بود. حتي کسي را نداشت که برايش غذا بپزد. نورعلي برومند و حسين ضربي همت کردند و دوستداران قمر براي او پولي جمع کردند که حدود 12 هزار تومان شد تا خانه اي در تهران پارس بخرد. پول را به قمر دادند و چند روز بعد بديدار او رفتند که او را ياري کنند تار خانه را بخرد، معلوم شد تمام آن پول را به بچه يتيمي داده که قمر سرپرستي او را بر عهده داشته است تا براي خود خانه اي بخرد و پس از قمر در آن خانه زندگي کند. قمر چند روز بعد به علت سکته مغزی فوت کرد.. استاد محمد حسين شهريار غزل زيبائي دارد درباره قمر که چنين است:

از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست
آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئيد 
چشمت ندود اينهمه يکشب قمر اينجاشت
آري قمر آن قـُمري خوشخوان طبيعت 
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اينجاست
شمعي که بسويش من جان سوخته از شوق 
پروانه صفت باز کنم بال و پر اينجاست
تنها نه من از شوق سراز پا نشناسم 
يکدسته چو من عاشق بي پا و سر اينجاست
هر ناله که داري بکن اي عاشق شيدا 
جائي که کند ناله عاشق اثر اينجاست
مهمان عزيزي که پي ديدن رويش 
همسايه همه سر کشد از بام و در اينجاست
ساز خوش و آواز خوش و بادهً دلکش 
اي بيخبر آخر چه نشستي خبر اينجاست
آسايش امروزه شده درد سر ما 
امشب دگر آسايش بي درد سر اينجاست
اي عاشق روي قمر اي ايرج ناکام 
برخيز که باز آن بت بيدادگر اينجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود 
باز آمده چون فتنهً دور قمر اينجاست
اي کاش سحر نايد و خورشيد نزايد 
کامشب قمر اينجا قمر اينجا قمر اينجاست

درویش

غلامحسین درویش معروف به درویش خان از نوابغ موسیقی سدۀ اخیر است. وی هنرمندی خلّاق با سلیقه و ظریف و نوازنده ای ماهر و چیره دست بود. وی در سال 1251 به دنیا آمد پدرش حاجی بشیر نام داشت که از اهالی طالقان بود و سه تار مینواخت. از آنجایی که شوق فرزندش را در یاد گیری موسیقی دریافت وی را به موزیک دارالفنون سپرد.
غلامحسین در آنجا خط موسیقی را فرا گرفت و در آنجا به یاد گیری سازهای بادی و طبل پرداخت. از آنجا که پدرش همه را درویش خطاب میکرد بعدها غلامحسین نیز به درویش معروف شد. بعدها وی به خدمت استادان یگانۀ تار آن دوران میرزا حسینقلی و میرزا عبدالله رسید و نوازندگی تار و سه تار را نزد ایشان فرا گرفت. در آن دوران نوازندگان به دو دسته تقسیم می شدند.
دستۀ اوّل نوازندگان و هنرمندان توانایی بودند که جذب دربار شاهان و شاهزادگان می شدند و دستۀ دوّم نوازندگان معمولی و کم سوادی بودند دوره گرد و پیشۀ مطربی پیش می گرفتند و نزد مردم از طبقه و منزلت خوبی بر خوردار نبودند.
درویش نیز در آن دوران مورد توجّه شعاع السلطنه فرزند مظفرالدین شاه قرار گرفت. و هنگامیکه شاهزاده والی فارس گردید درویش خان هم جزو همراهان والی به شیراز رفت.
شبی در شیراز درویش خان به دعوت یکی از بزرگان در مجلسی ساز مینوازد که والی فارس از این عمل درویش خان بر آشفته میشود که چرا نوازندۀ خاص او در جای دیگری ساز نواخته درویش خان را احضار میکند و دستور میدهد تا انگشتان او را قطع کنند.
درویش خان از شیراز میگریزد و به تهران می آید و کلاس موسیقی در تهران دایر میکند. شعاع السلطنه دوباره درویش را احضار میکند امّا این بار درویش خان به سفارت انگلیس پناهنده میشود و وقتی همسر سفیر انگلیس از درویش میخواهد که ساز بنوازد درویش نیز قطعاتی از موسیقی اروپا را اجرا میکند که وی را خوش می آید و همراه وی با پیانو همراهی میکند، و بعد نیز وساطت میکند و درویش از بند اسارت شعاع السلطنه خارج میشود و این همان چیزی بوده است که درویش خان همواره آرزویش را داشته است. هنرمندی آزاد و رها بدون هیچ قید و بندی بتواند به کارهای هنریش بپردازد. پس از این درویش به سلک دراویش صفائی و ظهیرالدوله سر می سپرد.
درویش در نواختن تار دست داشت. تا آن زمان تار دارای پنج سیم (دو سیم سفید، دوسیم زرد، و یک سیم بم) بود و درویش از روی سه‌تار به فکر افتاد سیم دیگری به تار بیفزاید و از آن هنگام تار دارای شش سیم شد.
درویش در زمان تحصیل در مدرسهً موزیک نظام که تحت نظر لومر اداره می‌شد متوجه یکنواخت بودن موسیقی ایرانی شد، به این جهت آواز را که تا آن زمان بدون ضرب و طولانی بود، خلاصه کرد و به صورت ضربی در آورد و علاوه بر «درآمد» که پیش از آواز نواخته می‌شد قطعهً ضربی دیگری به نام پیش درآمد به آن افزود.
درشکهٔ این استاد کم‌نظیر موسیقی ایران در شب چهارشنبه، دوم آذرماه ۱۳۰۵ هجری خورشیدی، هنگامی که از منزل یکی از دوستان به خانه می‌رفت با خودرویی تصادف کرد و بر اثر ضربه‌ای که بر سر او وارد آمد، چنان به سختی آسیب دید که در دم جان سپرد. درویش‌خان را نخستین قربانی سوانح رانندگی در ایران می‌دانند.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

داستان نوزدهم و جنسیت





جلسه ای دیگر به همت دوستان، همچنان گرم و پر شور، برگزار گشت. متن pdf شده ی این شعر را می توانید از اینجا دانلود بنمائید. خواهشمندم که نظرات خود را در مورد این اشعار بیان بفرمائید. سعی بر این خواهیم داشت که نوشته هائی هم در ارتباط با شعر در اینجا قرار دهیم.


نفستان گرم