۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

گذری بر داستان بیستم :‌ مرد دباغی


دوستانی که از ابتدای جلسات با ما همراه بودند به خوبی از سمبلیک بودن داستان های مثنوی آگاهی دارند و این که بارها مولانا تاکید می کند که دانه ی معنی را بگیرید نه ظرف آن را. از طرف دیگر تا به امروز در اشعار مختلف چند مفهوم مشخص را بار ها و بار ها دیده ایم. انسان در بند یکی از شخصیت هایی است که در تمامی داستان ها به نوعی مشاهده می شود و در هر داستان ویژگی از اسارت وی مطرح می شود. اما در کل اسارت این انسان در یک مفهوم به نام هویت فکری خلاصه می شود. من انسان امروزی اثیر هویت فکری می باشم که ساخته و پرداخته ی ذهن و توهم ذهنی من بوده و خود را محدود و در بند آن می کنم. رنگ عشق از روزگارم رخت بسته و جای آن را به یکنواختی و کرختی داده است و موجب گشته که من از اصالت انسانی خویش دور گردم. در ادامه می خواهم شرحی کوتاه بر داستان جلسه ی گذشته بنویسم. لازم به ذکر است که هدف بنده تفسیر شعر نمی باشد که بنده در آن مقام نمی باشم. لذا صرفا لایه ی رویی داستان را در اینجا مطرح می کنم و کمی شرح می دهیم، چراکه بحث های مربوطه در جلسات انجام شده و دوستان بهتر از بنده ی حقیر مطلع می باشند، لذا دوستان جدید در برخورد با این شعر امیدوارم که فراموش نکنند

دانه ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

و البته بدانبم که این داستان ها خود حقیقت نقد حال ماست.

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن



مردی دباغ و سالخورده، خسته و با چهره ای مملو از فشار عادات و قیود و بند زندگی به ناگه تصمیم آن می گیرد که سری به بازار عطاران بزند! پا به جائی به غایت متفاوت از آنچه که در آن کار می کند. دباغ سر و کارش با پوست حیوان و گاها فضله ی حیوانات است که بی شک بوی ناخوشایند آمیخته ی همیشگی این حرفه است. نکته آن است که این مرد دباغ هوس گذر از مسیر و کاری را می کند که به قول عامیانه و خودمانی با گروه خونی اش سازگاری ندارد. هم جنس او نیست!

خلاصه آنکه پا در بازار گذاشته و عطاری راد و جوانمرد به وی عطری را تعارف می کند و تا مرد دباغ استشمام می کند، هیهات که دباغی ما پا به بازار نگذاشته در سرسرای بازار عطاران به ناگه  نقش بر زمین گشته و بی هوش و خمیده می اوفتد.

آن یکی افتاد بی هوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوي عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بی خبر
نیم روز اندر میان رهگذر

پس تا بدین جای داستان چندین سمبل را مولانا مطرح نموده که می بایست رمز گشائی گردند. اول مرد دباغی، دوم عطر و بوی، و سوم مرد عطار است.

به هرحال اهالی بازار به دورش جمع می گردند و سپس هر یک به فراخور حالش مشغول به چاره اندیشی و درمان، دباغی داستان می کند. یکی قلب او را می مالد، دیگری آب قند به او می خوراند! جالب آنجاست که دیگری گلاب در کنار بینی وی نگاه می دارد، اما قافل از آنکه همین بوی خوش، دباغی را بدین روز انداخته است.

جمع آمد خلق بر وي آن زمان
جملگان لاحول گو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگري بر وي فشاند
او نمی دانست کاندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همی مالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون می جهد
وان دگر بوي از دهانش میستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش

آری نبض را می گیرند، بوی دهان را چک می نمایند تا اینکه درمانده و ناتوان مانده و حیران می مانند. خلاصه آنکه مردم درمانده از حل مشکل و علاج مرد دباغی، تصمیم می گیرند که دوست و یا آشنایی از آن دباغی را یافته و آنان را خبردار کنند که چه نشستید که دباغیتان بی هوش بر کف بازار اوفتاده است.

خلق درماندند اندر بي هشيش
پس خبر بردند خويشان را شتاب
كه فلان افتاده است آنجا خراب
كس نميداند كه چون مصروع گشت
يا چه شد كور افتاد از بام طشت

در مصرع آخر عبارت طشت از بام افتادن کنایه از رسوا شدن و رفتن آبرو است که به قول خود مولانا :


ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد

در اینجاست که به سبق و سیاق مولانا، شخصیتی رمز گشا وارد داستان گشته که مولانا از زبان وی سخن ها بیان خواهد نمود، و آن کسی نیست جز برادر مرد دباغی زفت (فربه، درشت اندام) که مردی است  گُربُز و یا دانا که شتابان (تفت) به میان جمع آمده تا برادر خویش را دریابد.

يك برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بيامد زود تفت

چهره ی برادر مصمم و مطمئن به نظر می رسد گویی می داند که دوای درد و علاج مرد دباعی چیست! اما او چه می داند که آن اهل بازار و مردمان با هزار روش و کلک نتوانسته و حتی ناتوان در پیش بینی آن هستند؟؟؟ جالب آن است که در آستینش سرگین (فضله ی حیوان) سگ مخفی نموده و شتابان به سمت برادر می رود.

اندكي سرگين سگ در آستين
خلق را بشكافت و آمد با حنين
گفت من رنجش همي دانم ز چيست
چون سبب داني دوا كردن جليست (راحت و سهل)
چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروي رنج و در آن صد محملست
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد

آری آن هنگام که دانستی سبب چیست،  خواهی دانست که چگونه آن را درمان کنی. ابن مرد گربز چه می داند؟ واقف به چیست؟ این جاست که مولانا به سبک همیشگی از داستان کمی فاصله گرفته و از زبان این مرد دانا سخن می گوید. نکته ی مورد توجه اینکه مولانا دانش را اسباب دفع جهل می داند، دانشی که اصالت انسان را در نظر بگیرد و از اندیشه ی اصیل انسان ایجاد گردد.

به داستان برگردیم که برادر دباغ با خود می گوید و به عبارتی این مولاناست که برای ما می خواهد پرده ای از داستان را بشکافد و از زبان آن برادر به مرد دباغی بی هوش می گوید که "آخر ای برادر، تو که هر روز و شب از بهر رزق و روزی تا کمر در میان سرگین حیوانات (فضله ی حیوان) سر می کنی و تا به رگ و پوست و گوشت و استخوانت بوی آن همه تعفن سرگین رسوخ کرده، تو را چه به عطر خوش عطاران که هم جنس تو نیست؟!؟! این است درد بی هوشیت از آن روی که آنچه را دیده ای، بدان عادت  نداری.

گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توي بر تو بوي آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزي طلب

لذل او سعی می کند که دباغی از حال رفته را با آنچه که هروز به آن عادت دارد به هوش بیاورد. که به قول جالینوس برای درمان بیمار، او را در همان وظعیتی قرار دهید که بدان معطوف و عادت کرده است.

پس چنین گفتست جالینوس مِه
آنچ عادت داشت بیمار، آنش ده

و حال مولانا می گوید که آری از ترک عادت است موجب مرض آن انسان بیمار . حتی اگر جُعَل ( نوعی سوسک که به سوسک سرگین غلطان مشهور است ) را به بوی گلاب مهمان کنی، از حال رفته و بی هوش می گردد

چون جُعَل گشتست از سرگین کشی
از گلاب آید جُعَل را بی هشی

حال مولانا برخی از نکات خود را در این مقام می گوید که 

الخبیثات للخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان

اشاره ای می کند به آیه ای از قرآن که بدی و خباثت را از خبیثان جستجو کنید و در مصرع دوم بار دیگر اعتقاد مولانا را به تاویل مشاهده می کنیم که می گوید "رو و پشت این سخن را باز دان" و این بدان معناست که به صرف صورت این سخن را بسنده نکرده و به عمق مطلب چنگ زده شود.

بگذریم، مردم به دنبال آن بودند که مرد دباغ را با بوی خوش و گلاب به هوش بیاورند و گشایشی در حال وی بنمایند که افسوس!

ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب

مگر کدام خبیث و ناپاک را دیده اید که به خوبی و پاکی خوی کرده باشد!

مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد اي ثقات

از این فسمت در 4 بیت مولانا از زبان این خبیثان خوی گرفته به سرگین سخن می گوید که ای اهالی پاکی و روشن ضمیران، رنج و ناراحتی ما از آن است که ما را نصیحت می نمایید و آن سخنان نیکویتان را بر ما جاری می کنید.

رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال

چگونه بگوییم که حقیقا ما به بیهوده گویی و لهو و بی چیزی و سرگین ناخوشایند عادت نموده ایم و گِل وجودمان را شکل داده ایم و وجودمان فربه گشته است، نصیحت و بوی خوش را سری با ما نیست.

ما بلغو و لهو فربه گشته ایم
در نصیحت خویش را نسرشته ایم

خلاصه کنیم که غذای روح ما دروغ و لاف و لاغ است و اصلا هر آنچه که شما از سخنان شیرین و پاک خود می گوئید، موجب  شورش معده ی ما می گردد.

هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده ست ما را زین بلاغ
رنج را صد تو و افزون میکنید
عقل را دارو به افیون میکنید

به داستان برگردیم که مرد جوان به کنار برادر می رود و طوری که اهل بازار نفهمند با وانمود کردن این که می خواهد چیزی در گوش برادرش بخواند، سرگین را به او نزدیک می کند تا مر دباغ بوی سرگین را استشمام کند و عجب که ساعتی می گذرد و مرد دباغ ما به هوش می آید. خلق به هیرت در آمده و می گویند که این چه افسون و سری بود که آن برادر در گوش مرد دیاغ خواند و وی را بیدار نمود

خلق را میراند از وي آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پسنهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروي مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید

داستان به پایان می رسد و مولانا در پرده ی آخر می گوید که آری هم جنس است که جاذی هم جنس می گردد، لذا آن دباغ که نماد من آدمی است که در گیر این زندگی توامان با یکنواختی و دور از اصالت انسانی خویش شده ام که یک لحظه فرصت حال را در نمی یابم  و حتی از هوش می روم!! آن عطار و بوی خوش سمبلی بر اهالی عشق و خود عشق است.

هرکه را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوي بد خو کردنیست
کِرم کو زادست در سرگین ابد
می نگرداند به عنبر خوي خود
تو بدان مانی، کز آن نوري تهی
زآنک بینی بر پلیدي مینهی

اجازه بدهید در انتها با یک مثال اجتماعی تر بحث را به پایان ببرم. بار ها و بارها در جلسات بنده این مثال را در کار می کنم که همه ی فرایند های من آدمی مبتنی بر عشق می بایست باشد. به عنوان مثال اگر بنده در حال تحصیل و گذراندن مراتب علمی هستم، آیا دلیل وجودی ام عشق و علاقه به دانش اندوزی است و یا صرفا داشتن یک عنوان و لقب دکتر برایم جذبه دارد؟ که در حالت اول به دلیل آنکه عشق در کار جاریست حتی اگر ده ها ساعت به طور مداوم بر سر یک مسئله قرار بگیرم خسته و نالان نمی شوم که هیچ، شاد تر و پر انرژی تر و سر زنده تر هم خواهم گشت.

اما در حالت دوم که خبری از عشق نبوده و آنچه هست سرگین سگ است هر لحظه اش هفتاد سال شده و به سختی، کسالت وار و مشقت بار خواهد گذشت. در این حالت هوس داشتن مدرک دکتری، انتظار به به و تعریف از اجتماع شنیدن و غرور کاذب و توهمی همان تمثال های سرگین متعفنند که من خود را اسیر و بیچاره ی آنها می نمایم. به عبارتی سال ها هزینه می نمایم که صرفا مدرکی داشته باشم که از جامعه بازخور مثبت ببینم.

پاره دوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان


خوشا به حال آنان که در مسیر عشق قدم گذاشته و مصداق 

 هرگز نمیر آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده ی عالم دوام ما


گشته اند.

سپاسگزارم
شاد و پیروز باشید
خمش




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر