۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

طوطی جان در فراق هندوستان جانان - حکایت آدمی و اصالت انسانی دلداری و دلدادگی

داستان بازرگان و طوطی مثنوی معنوی مولانا، حکایتی است از شکوه ها و ناله ها در قفس روزگار، آنگاه که طوطیی خوش الحان وشکرریز به فغان بر می آید از کنج تنهایی و بسته بودن بال و پر پرواز، و ناله سر می دهد از دوری یاران و دیار دلداران و پیام می فرستد به آن دیار دور و چاره رهایی می جوید از آنان که در سرزمین آزادی پر گشوده اند و به طرب مشغولند...
این چنین باشد وفای دوستان
من در این حبس و شما در بوستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار


بازرگان پیام طوطی را به یاران آن دیار می رساند و یکی از طوطیان از شنیدن این پیام در دم جان می دهد... بازرگان پشیمان و افسوس کنان از رساندن پیام، باز می گردد و ماجرا را به طوطی خود باز گو می کند.آنگاه طوطی هم می لرزد و  بی هوش می افتد و بازرگان پشیمان و برسرزنان در قفس را می گشاید.


ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ که ارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم

 ناگهان طوطی بال می گشاید و آزاد و رها به پرواز در می آید... واین پایان اسارت و اندوه و هجران است.

آری، قصه طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود.


هندوستان، سمبلی است از مامن و ماوای آدمی، دیاری که در دور دست ها می انگاریم،و طوطی جانمان در فراقش ناله سر می دهد. همان نیستانی است که جدا مانده ایم از آن...از نیستان تا مرا ببریده اند/ در نفیرم مرد و زن نالیده اند....اما این هندوستان جانان و  نیستان آرزو چیست و چگونه می توان به آن بازگشت و در آن ماوا گزید؟ این "مرگ" که مولانا آن را لازمه رسیدن به رهایی و جاودانگی می داند چه نوع مرگی است؟ آیا همان مرگ و نیستی ظاهری است که روزی برای همه فرا می رسد یا مرگی دیگر است که به آدمی زندگی دوباره می بخشد؟

آزمودم مرگ من در زندگی است
چون روم زین زندگی پایندگی است

از آنجا که دیدگاه مولانا بسیار نزدیک به مبانی روانشناسی امروزی انسانگراست و اصول این رویکرد روانشناسی در اشعار و داستان های مولانا به وضوح دیده می شود، می توان مامن و ماوای آدمی(اصالت انسانی) وافسردگی و اسارت(دوری از اصل و ریشه) و رهایی و بازگشت به ریشه رااز منظر این تئوری روانشناسی تعریف کرد
  
شخصیت سالم از دیدگاه مکتب انسانگرایی

در مکتب انسانگرایی انسان در مرکز توجه قرار دارد، این انسان است که معنی خلق می کند و در جهت رشد وخودشکوفایی گام برمی دارد و هرگاه که از خودشکوفایی باز ماند،درمانده و پریشان خاطر می شود. انسان سالم از یک زندگی شخص محور، هستیدار، آزاد، پویا، مهیج و خلاق برخوردار است که همواره در تغییر است و نه تنها ایستگاه ندارد بلکه در هر لحظه جاری است و براساس تجربه فرد از رویدادها استوار است. انسان خودشکوفا در تمام لحظات زندگی آماده تجربه تازگیهاست و مسوولیت کارهایش را می پذیرد. در این دیدگاه نه تنها عزلت و گوشه نشینی و به انتظار مرگ نشستن معنا ندارد بلکه تکاپو و هدفداری، ساختن و سرزندگی و تجربه کامل هستی و برآوردن نیازها از پایین ترین نیاز تا حد اعلای آن که نیاز به خودشکوفایی است مورد توجه قرار دارد. انسان سالم انسانی است که در توافق و همراهی با جریان هستی است.
آبراهام مزلو، بنیان گذار روان شناسی انسان گرایانه،ویژگی انسان سالم را انسانی می داند که ادراک صحیح از واقعیت دارد، به نقاط ضعف خود واقف است، دیگران را آنگونه که هستند می پذیرد، خود انگیخته است، دارای حالتهای بی پیرایه و بدون تظاهر است، بر طبق طبیعت خویش عمل می کند، توجه به بیرون دارد، شغل را بعنوان وسیله بالفعل کردن خویش و توانائی های خود قلمداد می کند، وظیفه شناس و متعهد است،رفتارش استقلال دارد ، خیلی متکی به رضایت همگان نیست، تجربه های زندگی برای او تازگی دارد. هر پدیده ای برای او تازه است ، هر آدمی ، هر درختی ، هر بوته گل رزی برای او منحصر و یکتاست، نوع دوست است، در رفتارش نوعی طنز وجود دارد ضمن اینکه کسی را به مسخره نمی گیرد خلاق است و آفرینندگی را دوست دارد، تغییرات محیطی او را مسخ و بیگانه نمی کند و استقلال خودرا از دست نمی دهد.
آلپورت یکی از روانشناسان برجسته دنیا انسان سالم و ایده آل خود را انسان بالغ می داند او در رابطه با انسان بالغ هدفها ، امید ها ، و آرزوها را مطرح می سازد او می گوید انگیزه شخصیت سالم هدفها و مقاصد سنجیده و آگاه  -  یعنی امیدها و آرزوهای اوست. ویکتور فرانکل داشتن معنا برای زندگی را شرط سلامت روان و شرط انسان سالم می داند .
اریک فرام تصویر روشنی از شخصیت سالم ارائه می کند، چنین انسانی عمیقا عشق می ورزد، آفریننده است، قوه تعقلش را کاملا پرورانده، جهان و خود را عینی ادراک می کند، هویت پایداری دارد، با جهان در پیوند است، حاکم و عامل خود و سرنوشت خویش است.
به نظر کارل راجرز، کمال انسان و حد اعلای سلامت روان، تحقق خویشتن است، آنوقت است که کنش انسانی کامل است. راجرز می گوید لازمه کمال و یک کنش کامل داشتن یک خوشحالی دائمی نیست بلکه طی تجربه کسب کردن دائمی همه نوع حالتی به انسان دست می دهد . بلوغ و کمال و سلامتی در نظر راجرز در حقیقت مسیر است نه مقصد. و مولانا می فرماید:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که  گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

راه رهایی از افسردگی و رسیدن به سلامت روان

با توجه به چنین بینش معنابخشی، در می یابیم که "مرگ" مورد نظر مولانا، هرگز به معنی نیستی و بریدن از جهان هستی نیست، بلکه این مرگ رهایی از همه زنجیرهایی است که بشر خواسته و ناخواسته در آن گرفتار است، همان قفسی که طوطی جان را در خود گرفتار کرده و بال پرواز در دنیای پرتکاپو، خلاق، زیبا و هدفمند را بسته و اجازه همراهی و جاری شدن در جان هستی را به او نمی دهد و چون جوهره آدمی میل به جاری شدن در دامن هستی و عشق وهمراهی با جریان بیکران زندگی است، جدایی از  این اصل، او را غمگین و پریشان خاطر می کند.انسان برای رهایی از این قفس باید قدم در راهی سخت بگذارد، از همه تعلقات دست و پاگیر قدیمی دست بشوید، از راحتی راه های آسان و بی دردسر بگذرد و مسوولیت راه جدید را بپذیرد و تولدی دوباره یابد:
رخت بربند و برس در کاروان
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران
چنین مسیری به معنی مرگ همه روزمرگی ها و قدم گذاشتن در مسیر هر روز نو شدن است. برای برخورداری از چنین زندگی، انسانگرایان آدمی را به اصول زیر راهنمایی می کنند:


-همانند کودکان، زندگی را شگفتی ساز و با همه وجود دریابید.- به جای چسبیدن به راههای بی خطر و راحت، در پی روش های تازه باشید.- خود را از محبوبیتی که با احساس درونیتان سازگار نیست برهانید به معنی ساده تر اینکه خودتان باشید و از اینکه تشویق ها و همراهی مردم را از دست بدهید نهراسید.- از روبرو شدن با تجربه های جدید نترسید، زندگی فقط خوبی و خوشی نیست، آنچه که به شکل  سختی در این مسیر تجربه می کنید بخشی از ملزومات رسیدن به کمال است.- صداقت داشته باشید و خودتان باشید.- هدفمند، مقاوم و پایدار باشید.-مسوولیت همه کارهایتان را خود بپذیرید.- عمیقا" عشق بورزید، به خود، به دیگران و به جهان پیرامون.

عشق و هماهنگی

در واقع نیاز به عشق،صمیمیت و تعلق پذیری از مبانی اصلی مکتب انسان گرایی است که در بعد گسترده تر به احساس تعلق  به جهان هستی و همراهی مثبت با آن می انجامد و آن هنگام که انسان به چنین انس و الفت وتعلقی با جهان هستی برسد در آن می آمیزد و جاری می شود وبه وصال می رسد. از آن زمان که فروید تکانه های جنسی و کسب لذت جنسی را مبنای حرکت در زندگی بشر عنوان کرد و صمیمیت و عشق را منجر به سرکوب شعله های هیجان دانست، و نظریه آرون  که انگیزه بشر را میل به ابراز وجود در یک رابطه صمیمانه تعریف کرد و انسان گرایان که میل به عشق و تعلق پذیری را لازمه رسیدن به خودشکوفایی دانستند، همواره عشق، با درجات و تعاریف متفاوت به عنوان محرک و انگیزاننده بشر مطرح شده است.

حال آنکه مولانا، این نابغه بشریت، قرن ها قبل عشق را اصالت و جوهره هستی دانسته، و راه تغییر و رهایی از دلمردگی و رسیدن به خویشتن خویش و شکوفایی آدمی را طریق عشق دانسته و آنرا "طبیب جمله علت های ما" می خواند:
...عمر که بی عشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آبِ حيات است عشق، در دل و جانش پرير
هر كه به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير...

حال باید پرسید که چرا عشق طبیب همه ی علت هاست؟ از نظر مولانا، قدرت عشق در توانایی گسترش حد و مرز خود آدمی است. انسان با تجربه عشق، شیوه زندگی اش تغییر می کند، تا قبل از آن انسان "خود" را مرکز جهان می پندارد ولی به محض اینکه عاشق میشود ساختار «خود»اش متحول میشود. برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی، مرزهای «خود» آدمی را دگرگون می‌کند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر می‌دهد.

مولوی گاهی اوقات این تغییر را “مرگِ پیش از مرگ” یا “مرگ در نور” مینامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را مییابد.. مولوی مدعیست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش‌. عاشق آینه‌ خود را در برابر آینه‌ معشوق قرار می‌دهد و به محض برقراری پیوند عشق، این دو آینه یکدیگر را تا‌ بی‌نهایت بازمی‌تابانند. بی‌نهایت، در فضای میان دو آینه جلوه می‌کند. در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزشمند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچه وجود معشوق قابل درک است. خداوند در فضای میان دو انسان جلوه میکند و همانطور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کرده اند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق میگذرد. از این رو، عشق، نه تنها آموزگار نوع‌دوستی و دیگردوستی‌ست، بلکه مرز‌های «خودِ» آدمی را جابجا میکند و به او فرصت منحصر به فردی برای تجربه امر قدسی از دریچه وجود معشوق اعطا میکند.


از این منظر، اصالت آدمی به عشق ورزی است، عشق ورزی به هم نوع، به جهان پیرامون و تعلق پذیری و همراهی با جریان بیکران زندگی،  آنگاه که انسان به چنین تعلق خاطری برسد هر روز فرصتی است برای نو شدن، خلاقیت و مسوولیت پذیری. دنیا فرصتی است برای آنکه آدمی طوطی جان را به سرمنزل جانان برساند.

خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو
مخزن «انّا فتحنا» برگشا
سرّ جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو

منابع:
The Handbook of Humanistic Psychology - Kirk J. Schneider  
Rumi and Askin therapy- Dr Faik Ozdengul
مولوی و مذهب عشق- آرش نراقی: ترجمه محمّد امین ادیبی
 http://www.pakzadian.com/ شخصیت سالم- سید محمد پاکزادیان 

۱ نظر:

  1. تقدیم به قلم روان وعبارات درون نواز و معانی تجربی و و درگیر زندگی کشانیدید.
    دلداده ای به سوی دلدار خونریز میرود و کسان پندش میدهند مروکه پیمان بر کشتن تو بسته.در پاسخ:
    گفت ای ناصح خمش کن چند چند
    پند کم ده زانک بس سختست بند
    سخت‌تر شد بند من از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو
    آن طرف که عشق می‌افزود درد بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
    تو مکن تهدید از کشتن که من
    تشنهٔ زارم به خون خویشتن
    عاشقان را هر زمانی مردنیست مردن عشاق خود یک نوع نیست
    او دو صد جان دارد از جان هدی
    وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی
    هر یکی جان را ستاند ده بها از نبی خوان عشرة امثالها
    گر بریزد خون من آن دوست‌رو پای‌کوبان جان برافشانم برو
    آزمودم مرگ من در زندگیست
    چون رهم زین زندگی پایندگیست
    اقتلونی اقتلونی یاثقات
    ان فی قتلی حیاتا فی حیات
    یا منیر الخد یا روح البقا
    اجتذب روحی وجد لی باللقا
    لی حبیب حبه یشوی الحشا
    لو یشا یمشی علی عینی مشی
    پارسی گو گرچه تازی خوشترست
    عشق را خود صد زبان دیگرست
    بوی آن دلبر چو پران می‌شود
    آن زبانها جمله حیران می‌شود
    بس کنم دلبر در آمد در خطاب
    گوش شو والله اعلم بالصواب
    بستامی

    پاسخحذف